❤❤چشمانم چکه میکند به گمانم....❤❤
برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را برای بار دوم برایت باز گوید. چرا مرا شکستی ؟چرا؟ اشعاری برایت سرودم که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟ چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟ زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم. خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم. چرا این چنین شد/؟چرا؟ من که بودم؟ که هستم به کجا دارم می روم؟ برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است چه بي صدا رفت او رفت ، اما از قلبم هيچگاه نرفت. روزها رفتند، اما ياد او از خاطره ها نرفتند . خورشيد رفت ، غروب آمد ، اما نام او از دلم نرفت و مهرش هميشه در کنج دلم ماند. او هست اما نيست ، او در قلب من است اما در کنارم نيست. او رفت ، سهم من از رفتن او قطره هاي بي گناه اشکهاي من بود. او رفت اما هنوز قصه پا برجاست ، زندگي تمام نشده ، صدايش هميشه برايم آشناست. او رفت ، اما من هنوز هستم ، او هست ، زيرا من نيمه ي ديگري از او هستم. ما يکي هستيم ، او رفت اما هنوز به عشق هم زنده هستيم ، او نيست ، اما به عشق هم عاشق هستيم. دسته گلي از گلهاي نرگس چيده ام ، به يادت در طاغچه ي اتاق گذاشته ام ، عطر تو هميشه در اتاقم پيچيده ، ياد تو هنوز از خاطر گلها بيرون نرفته. آن زمان که تو بودي ، دنيا برايم بهشت بود ، اين تقدير و سرنوشت بود که تو رفتي ، اما هنوز هم دنيا برايم زيباست ، زيرا ياد تو هميشه در دلهاست. او رفت ، چه بي صدا رفت ، چه آرام و بي ريا رفت… بیهوده میگردم به دنبالت، بیهوده نشسته ام چشم به راهت شاید وقت این است که حسرت گذشته های شیرین با تو بودن را بخورم فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است ، مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ، چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم؟ پیش خود میگویم شاید فردا بیایی ،شاید هنوز هم مرا بخواهی ! تقصیر دلم بود نه چشمانم ، این قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهی میمانم نشستم به انتظار غروب تا یک دل سیر گریه کنم ، شاید کمی آرام شوم ، غروب آمد و بغض سد راه اشکهایم ، شب شد و هنوز نشکسته شیشه غمهایم، این حال و روز من است ، نیستی که ببینی این روزهای بی تو بودن است تمام هستی ام تویی ،از لحظه ای که نیستی ، انگار که من نیز نیستم ، انگار مدتی را با عشق زندگی کردم و بعد از تو ،مال این دنیا نیستم ! از آغاز نیز اهل دیار تنهایی بوده ام ، تو رهگذری بودی و من با تو مدتی آشنا بوده ام از کجا میدانستم اهل دل نیستی ، عشق را نمیشناسی و با من یکی نیستی ، از کجا میدانستم که تنها میشوم ، من بیچاره باز هم بازیچه دست غمها میشوم ! بیهوده میگردم به دنبالت ، با وجود تمام بی محبتی هایت ، باز هم میخواهمت….
معنی شعر Birkac Beden ,آیا واقعیت دارد که سالها از آن گذشته است آیا واقعا من را فراموش کردی؟ لحظه ای که دستان دیگری را می گرفتی شاید هم آخرین عشق مان با تو بدنی چند نبود از چه کسانی جدا شدیم از چه کسی روی خود را برگرداندیم(به چه کسی پشت کردیم) ما چشمانمان را با عشق ها ی دروغین بسته ایم یک لحظه بلند شده و از قلب های همدیگر می پرسیدیم او دروغ نمی گوید، ما را نگه میداشت (از ما مراقبت میکرد) هر جور زندگی کرده (تجربه زندگی داشته) باشی فرقی نمیکند خسته شده ای، بیا پیش من متن شعر : O kadar oldu mu sahi Yıllar mı gecti üstünden Sadece bir kaç yalan önceydi sanki son görüşmemiz Belki de bir kaç beden önceydi senle Son sevişmemiz Kimlerden ayrıldık Kime döndük yüzümüzü Yalandan sevmelerle kapattık gözümüzü Ben çok sevdim gözbebeğim Her ne yaşadıysan fark etmez ben Çok sevdim gözbebegim Her ne yaşadıysan fark etmez Sıkılırsan kaç gel yanıma امیدوارم زودی بتونم معنیشو پیدا کنم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو... کاش میشد سهم من از با تو بودن تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار... هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ، اینگونه است که آرام میشوم ، دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ، حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری ... نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ، و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را.... نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ، هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ، نمیگذر هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم... اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند... آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند... جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ، دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم .... میدانی که قلبم بی تو میمیرد، تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد.... در امتداد گذر چند ثانیه صبر کن تنها برای بودن باش ، بمان برای یک ثانیه که اگر میدانستی ، ثانیه ها ، چقدر بزرگند به اندازه خشم طبیعت ، به اندازه لطف خدا شاید به اندازه یک قطره باران در کویر خشک غیرت پس یک ثانیه صبر کن…………… به کجا میروی ؟ صبرکن !… صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو ! یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو ! ای کبوتر به کجا ؟! قدری دگر صبر کن آسمان پای پرت پیر شود بعد برو ای عزیز جان من … تو اگر گریه کنی بغض منم میشکند ! خنده کن ! عشق نمک گیر شود بعد برو ! یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد … صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو ! باش ای نازنین ! بعد چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی ، حس کنی هنوزم دوسش داری چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی…. بگی : گل من باغچه نو مبارک دل سپردم نه آوایی بود و نه ندایی چه غریبانه مردم نه چتری بود و نه بارانی از دورترین فاصله ها برایت می نویسم تا شاید خاطره نم خورده ات تازه شود از شکاف دورترین دیوارها تو را می نگرم تا دیده کور شده ام . . . اما نه تو از آن زمانی اما من توان دارم گاه نجوایی را که در این خانه نهان می گذرد در گوش جانها آواز بخوانم با چنین پنداری گاه گریان می خندم گاه خندان می گریم . ؟ فرض کن پاک کنی برداشتم و نام تو را از سر نویس ِ تمام نامه ها و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم! فرض کن با قلمم جناق شکستم! به پرسش و پروانه پشت کردم و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم! فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم، حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما، صدای آواز های مرا نشنید! بگو آنوقت، با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟ با التماس این دل ِ در به در! با بی قراری ٍ ابرهای بارانی... باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم، خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند! موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست! همنشین ِ نفسهای من شده ای خاتون! با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد نه تو دیگر هستی نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم هیچ کس گمشده ام را نشناخت تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است چشمی از درد دلم آگاه است تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم و تو هم می دانی
کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد نه تو دیگر هستی نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم هیچ کس گمشده ام را نشناخت تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است چشمی از درد دلم آگاه است تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من میمانی هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد ! خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش ! بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم… با چشمهایم نازت کنم چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت… کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم… دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد … بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست…. گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ... و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ... وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ... وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که ... همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ... گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ... گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم... باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر ..!! از من آزرده مشو، بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد.
دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد . تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم نیست. بی خبر و بی اراده می آید. اما عشقبازی دست خود آدم است من از آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که نمی توانم راضی باشم، مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم . من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم . دلم برای آنهایی می سوزد که پایبند عشقهایی هستند که با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام، معشوق بهانه است . اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم... زین پس به یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب بر می خیزم . نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد . و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند . نور روشنی او را گسترش خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق ، سکوت او را فریاد می کند. رفت و نمی دانست که بی او ، برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر،
دلم فقط تو را می خواهد لحظه ای که تو بودی و من یه دنیا احساس پاک دلم آغوشی می خواهد از جنس تو دلم آرامشی می خواهد از حرم نفسهایت دلم می خواهد فقط تو باشی دلم چه بهانه هایی دارد امشب ... دیوانه شده ... !!! یادش رفته که تو دیگر نیستی ! دل است دیگر گاهی بهانه ات را می گیرد ...
خَسته اَم
ای عشق من!!!! ای که همه روح و جانم را فرا گرفته ای !!!! هر روز شبانگاهها با یاد تو به خواب می روم و در این امیدم که شاید در خواب آن رخ زیبایت را ببینم. و هر بامگاه به یاد تو و به شوق دیدنت از خواب بیدار می شوم. از آن روز که نهال عشق را در وجودم کاشتی تا به امروز هر روز آن نهال کوچک را آبیاری می کنم تا بزرگ شود و امروز آن نهال کوچک به درختی تنومند تبدیل شده که سر از قلبم برون نهاده و رخسارم را آبدیده کرده است. حال هر موقع نگاهم کنی ، می توانی عشقم را از چهره ام بخوانی . آخه می گویند : رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون!!!!خلاصه ، عشق من ! امروز این درخت تنومند ، زندگی ام را پربار کرده و هر روز با ندیدنت این دل بی تابتر میشود.کاش بودی و فوران احساساتم را می دیدی و بر خود می بالیدی.آه ای خدای بزرگ !!!!! به دل کوچک ما رحم کن و ما را به هم برسان تا در کنار هم بتوانیم حقیقت زندگی را بفهمیم و رستگار شویم.آمین عشقم بدان این عاشق همیشه در تب تو می سوزد و همیشه به یادت هست. دوستت دارم با این شعر یه عشق ناب متولد شد از خدا واسه این عشق ممنونم خدا مچکرم وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
بگوئید بر گورم بنویسند: زندگی را دوست داشت ولی ان را نشناخت مهربان بود ولی مهر نورزید طبیعت را دوست داشت ولی از ان لذت نبرد در ابگیر قلبش جنب وجوش بود ولی کسی بدان راه نیافت در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز به کسی دل نبست و در اخر بنویسید: زنده بودن را برای زندگی دوست داشت نه زندگی را برای زنده بودن منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت سر رو شونه هایت بگذارم.... از عشق تو... از داشتن اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم اری من تورا دوست دارم تو را می ستایم
از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود! از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
چه آرام و بي ريا رفت
وقتی نیستی ،
تنها بمانم و کوله باری از غم را بر دوش بکشم
دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ،
نویسنده :» رفیق تنهایی
انگار آخرین دیدار ما دروغی بیش نبود
من خیلی به تو عشق ورزیدم نور چشم من
هیچ آسیبی از من به تو نمیرسد
Sahiden unuttuk mu? tutunca başka ellerden
Durup bir an sorsaydık kalbimize ikimizi
O yalan soylemez saklardı bizi
Sıkılırsan kaç gel yanıma
Benden sana zarar gelmez
Benden sana zarar gelmez
دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ،
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،
درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ،
هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ،
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ،
نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،
هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد،
خواب دیدی شبی از راه ، سوارت آمده ؟
باش ای مهربان خواب تو تعبیر شود
برو !
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
همه وجودت له شده ….
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
چه قدر سخته وقتی
پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی
تا نفهمه هنوزم دوسش داری …….
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود ….
تو فقط ماه من بمون و باش !
ماه من !
مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان ..
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده…
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ،
در حسرت چشمهایت هستم ،
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ،
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ،
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ،
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ،
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ،
مینویسم از یک عمر پر از عشق، عشقی که با تو پایانی ندارد
دلم برای دفترم تنگ شده ، دفتری که پر از خاطرات با تو بودن است
من هنوز هستم و خواهم ماند ،من هنوز به پای تو نشسته ام و هنوز هم قلبی بااحساس در سینه دارم
چه باشم چه نباشم عاشقت می مانم ، مهم این است که هستم و در غربت فاصله ها نشسته ام
نشسته ام به انتظار طلوع پایان فاصله ها
تو دلت میگیرد و من نیستم ، من دلم میگیرد و تو نیستی
من تحمل میکنم، تو اشک میریزی ، من به انتظارت میمانم، تو بهانه مرا میگیری
همین است عشق بی پایان ما ، همین است داستان زندگی ما
من درد دلم را مینویسم ، چه کسی بخواند ، چه نخواند
من به عشق تو مینویسم ، چه بخوانی چه نخوانی
مهم این است که قلبم دائم در حال تکرار آنهاست.
میروم
ميروم از خانه ي تو،
قبل رفتن تو بدان عاشق و بي تقصيرم،
تو اگر خسته اي از دست دلم حرفي نيست،
امر كن تا كه بميرم به خدا مي ميرم...
بَس کهٍ پنهآن کَردَم
دُوست دآشتنَــــت رآ
مَن بدهکآرَم بهٍ دلَم
بخآطرٍ تَمآم لَحظه هآیی کهٍ
مَحکومَش کَردم بهٍ سُکوت
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم
دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم
بنشینم
تو...
بگیرم
وجود
وعاشقانه
نگفتم بمان یا نرو
من نگفتم که بمان يا که برو
من فقط ميخواستم شمعی شوم
تا بسوزم جان خود را نزد تو
تو ولی از آتشم ترسيدی و رفتی و
گفتی که : برو ! نه من نه تو